رمان بخش6
یک ماه گذشت و من عاشق نیلوفر شده بودم. دختر به این زیبایی و خوش¬اخلاقی. مگه میشه کسی عاشقش
نشه؟ میخواستم به آقا علی بگم ولی خجالت میکشیدم. آخه چجوری میگفتم؟
هر هفته یک بار باهم به لاس وگاس میرفتیم و من رو با شهر و افراد با نفوذ شهر آشنا میکرد. یه روز که باهم
رفتیم، دوباره بردیا رو دیدم. این بار گرمتر باهاش برخورد کردم:
-بَه سلام آقا بردیای گل. خوبی؟
-مرسی مهندس. تو خوبی؟
-قربانت. چه خبر؟
-پدر و مادرت خیلی نگرانت بودن. میگفتن زنگی بهشون نمیزنی..
-داداش باورت نمیشه چقدر کار سرم ریخته. اصلا وقت نمیکنم زنگی بهشون بزنم. خبری ازشون نداری؟
-خواهرت داره ازدواج میکنه.
-جدا! با کی؟
-با کامران.
-کدوم کامران؟
-کامران شکوهی دیگه!!
اون دیگه چه خری بود؟
-جدا؟
-آره. منم باورم نمیشد. ولی پسر خوبیه من که ازش خوشم میاد. یه زنگ بزن خواهرت تبریک یگو.
-چشم.
کلی صحبت کردیم و منم به روشی که خودش هم نفهمید شماره¬ی همه رو ازش گرفتم. چقدر زیون باز بودم و
خودمم نمیدونستم. با همدیگه خداحافظی کردیم و من برگشتم به روستا آخه آقا علی گفته بود اگه کارم خیلی
طول کشید تو برگرد. وقتی رسیدم خونه دیدم چندتا مرد تو خونه نشستن و نیلوفر داره ازشون پذیرایی میکنه.
سلامی کردم و به همه دست دادم و رفتم پیش نیلوفر:
-اینا دیگه کی¬ان؟
-از دوستای بابام¬ان. البته از گردن کلفت¬های شهرهم هستن.
-نه بابا!! بابات هم خیلی با این گردن کلفت¬ها میپره.
-پس چی فکر کردی؟ روستا با همین کارای بابای من سرپاست. وگرنه خیلی وقت پیش از چنگمون درش آورده
بودن.
-کیا؟
-بقیه گردن کلفت ها.
-خوب من میرم پیش مهمون ها.
-باشه برو.
رفتم پیششون نشستم و کمی صحبت کردیم تا آقا علی از راه رسید. بعد از سلام و احوال پرسی، رو به مهمونا
کرد و گفت:
-این همون پسریه که درباره¬ش صحبت میکردم.
یکی از مهمونا گفت:
-بله خودمون فهمیدیم. آخه با تعریف های شما هم مگه میشه نشناخت؟
با این حرف همه خندیدند. من با نگاهی تعجب آمیز به اونا نگاه میکردم و نمیفهمیدم درباره¬ی چی صحبت
میکنن. یکی¬شون ازم سوال¬هایی پرسید و من هم به دقت جوابش رو دادم. درباره¬ی سن، قد، وزن، میزانِ
تحصیلاتم سوال کردند و سوال آخرشان درباره¬ی قدرت بدنی و مبارزه¬م بود. از جواب¬هام خوششون اومده بود.
این رو از چشم¬هاشون میخوندم. وقتی رفتن، رفتم پیش آقا علی و گفتم:
-اینا کی بودن؟
-اینا از بالا دستای یه سازمان بزرگ بودن.
-اینجا چی کار میکردن؟ یعنی.....یعنی از من چی میخواستن؟
-من بهشون پیشنهاد کردم تا تو عضوی از اونا بشی. اونا هم برای ارزیابی تو اومده بودن.
-چرا من باید عضوی از اونا بشم؟
-چون باید تو شهر و یا حتی کشور نفوذ داشته باشی تا بتونی درست زندگی کنی.
-خب چرا من رو معرفی کردی؟
-چون با استعدادی و زود پیشرفت کردی. اگه عضوی از اونا بشی خیلی بهتر تمرینت میدن.
من که داشتم کلافه میشدم رفتم تو اتاق. کمی دراز کشیدم که در باز شد. نیلوفر بود. اومد تو و روی صندلی
روبرو نشست و گفت:
-از دست پدرم ناراحتی؟
-نه. چرا باید باشم؟
-من تورو خوب میشناسم. میدونم کِی ناراحتی و کِی خوشحالی.
-نه ناراحت نیستم. فقط کمی کلافه¬م. نمیدونم باید چیکار کنم. قبول کنم؟ قبول نکنم؟
-نگران چیزی نباش بابام همه چیز رو درست میکنه. تو فقط باید سخت تمرین کنی تا توی آزمون اونها پیروز
بشی.
-آزمون؟
-آره. الکی که وارد گروهشون نمیکنن تو رو. باید وار یه گروه مافیا بشی وگرنه تو آمریکا نمیتونی پیشرفت کنی.
-اونا مافیان!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-پ ن پ. انجمن کمک به انسان هایی اند که حافظه¬شون رو از دست دادن!!!
با این حرف هردو خندیدیم. بعد بلند شد و اومد نزدیک تر و گفت:
-درسته حافظه نداری. ولی خانواده که داری. اگه معروف شی ممکنه ببیننت و بیان سراغت.
نمیدونستم بهش بگم که میدونم خانواده¬م کین یا نه؟ مونده بودم.
-تو این مدت که میرفتم شهر یکی از دوستای قدیمیم رو دیدم.
-دوست قدیمی؟
-راستش رو بگم بهترین دوستم رو دیدم.
-خب!!
-هیچی دیگه. بهش نگفتم حافظه¬م رو از دست دادم.
-چرا؟
-نمیخواستم به خانواده¬م بگه؟
-میدونی خونوادت کی¬ان؟
-نه هنوز نمیدونم. ضایع مید اگه از خانوادم سوال میکردم. چون بهش گفتم باهاشون در تماس¬ام.
-نباید دروغ میگفتی. باید راستش رو میگفتی.
با این حرفش تو دلم آشوب شد. چون به خودش هم دروغ گفته بودم. نمیدونستم راستش رو بگم یا نه؟ داشتم
فکر میکردم که چشمام گرم شد و نمیدونم کِی خوابم برد. صحبت کردن با نیلوفر بهم آرامش میداد و انگار از
همه¬ی درد و رنج¬ها دورم میکرد.
آزمون در اصل مسابقه¬ای بود که تمام قابلیت¬ها رو به چالش میکشید. مثلا تیر اندازی با سلاح سرد و گرم، تست
هوش، بالا رفتن از ساختمان و کوه(که من توش عالی¬ترین بودم) و از همه¬ی قسمت ها مهم¬تر مبارزه¬ی تن به تن
بود.
 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 14 اسفند 1392 | 20:17 | نویسنده : محمد امین حاج آقاسماکوش |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.